تا دیروز خزان اندوه بر صفحه زندگانی ام سایه افکنده بود...غروب ، تنهاییِ روز ِ بی عشقم را به پایان می رساند. من بی احساس نسبت به زمین
و زمان ، هر شب در کوچه پس کوچه های بی کسی پرسه می زدم. باران نا امیدی از آسمان دلم بر سر و صورتم می ریخت. و من همچون خسته
ایی تنها روزها را در تار و پود زندگی سپری می کردم...
تا اینکه به یک باره آسمان دلم روشن شد....خورشید عشق از پسِ ابرهای تنهایی نمایان شد. دریای همیشه آرام قلبم به تلاطم افتاد. با صدای
قدمهایت بر روی برگهای خزان ، جاده زندگیم گلباران شد. صدای خش خش برگهای بی گناه ، زمزمه گرمت را در گوشم یاد آور شد. گرمای نگاهت
تار و پود وجودم را به آتش کشید. احساس کردم که بهار خوشبختی در لحظه لحظه های زندگیم جان گرفته و خوشبختی آغوشش را به سویم گشوده
تا سر به سینه پر مهرش نهم...
در نظرم تمام انسان ها بی عشق و بی عاطفه بودند و تنها تو بودی که برایم چشمه جوشان محبت بودی تا سیرابم کنی ؛ احساس می کردم عشق ما
ابدی و فانی ناپذیر است ؛ فکر می کردم دست آلوده انتظار و حسرت هرگز به ما نخواهد رسید...
و این چنین هم شد
نویسنده: دو عاشق به نام عرفان و المیرا(یکشنبه 87/3/12 ساعت 7:45 عصر)